سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

نوروز امد...............

خیلی تلاش کردم که  یه سفره 7 سین استثنایی درست کنم و پهن کنم  اما نشد . ینی وقت نکردم  تمومش کنم  اینه که اصلا نصفه نیمه شد . ولی پهن کردم . تحویل سال تقریبا 8.45 بود و ما 8 بیدار شدیم و سامیار همچنان خواب بود . همونطوری با لباس تو خونه ای بردیمت خونه مامان بابای بابایی . اخه ما هر سال سال تحویل اونجا بودیم . صبحانه هم خونه مامان جون اینا خوردیم و هر کی مشغول یه کاری بود و سامیار گل تو بغل عمو پژمان و  به جای سفره 7 سین سر  سفره ی صبحانه  سال جدید شد .......... مبارکککککککککککککککککک بعد از دست و روبوسی و عیدی گرفتن و عیدی دادن  عکس هم گرفتیم  نگاه کن ..........   &nbs...
16 مرداد 1391

به سمت طبس- صحرای مصر

دوشنبه صبح 91.1.7  به سمت طبس حرکت کردیم .  عمو های بابایی اونجا کار میکردن و یه خونه گرفته بودن . واسه همین اونجا مکان اسکان راحت داشتیم و تو اذیت نمیشدی .............. کلی خوش گذشت ... ما و مامان جون اینا و عمه های بابایی و عمو های بابایی و البته عمو علی و نیلوفر جون هم بودن ........ اول از همه  تفریحمون تو صحرای روستای  مصر شروع شد ........... اولش همه مواظب بودیم  که خاکی نشیم و ..... زمین خوردن مامان جون باعث شد یخ همه باز بشه  اخه موقع پایین اومدن از تپه ها لیز خورد و باسر سرازیر شد و لیز خورد تا پایین .........واین شد که دیگه بزرگ و کوچیک و پیر جوون خاک بازی را شروع کردیم . از بالای تپه ها لیز می خور...
16 مرداد 1391

موش موشکم دندونش در اومد .........................

بعد از4 روز علایم سرما خوردگی شدید.............بالاخره ه ه ه...............سر و کله ی یه مروارید ناناسی پیدا شد ...................... مبارک مبارک دندون تو مبارک ‚ مبارک مبارک دندون تو مبارک .............. 91.1.25 امروز مصادف با تولد بابایی هستش گل نازم................توی شهرکرد بودیم که یه هو نمیدونم چی شد گریه کردی و من دیدم که لثه ات سفید شده واااااااااای ی ی ی ی ی ی که چه ذوقی کردم و به جای اینکه ارومت کنم به همه نشون میدادم ببینید دندونش داره  در میاد ........................... منو بابایی خیلی ذوق داریم و دائم انگشتمونو بهت میدیم که  گاز بگیری ......................ووووووووووووووویییییی اینم...
16 مرداد 1391

ازمیغان و تخت عروس

 یه روز هم رفتیم ازمیغان و تخت عروس را که یه  سنگ بزرگ بود دیدیم ........  کنار اب ناهار خوردیم و وسایل و گذاشتیم تو ماشین و رفتیم به سمت تخت عروس که  یه سنگ بزرگه ومیگفتن که عروس ها را می نشوندن روش حموم قبل از عروسی میدادن  اون قدیما .و روش  انگار جای دست بود که میگفتن از بس دست گذاشتن اینجا و رفتن بالاش جا دست افتاده . راست و دروغش گردن اونایی که میگن هههههههههههههه ببین اینم عکساش بفرما اب بازی ی ی ی ی..........     تخت عروس      اون جای دسته هم اینجاست که دست گذاشتم  زیاد واضح نبود............     مسیر ا...
16 مرداد 1391

و اما طبس و اب گرم اقا مرتضی علی

  شبش رسیدیم طبس و  همگی دوش و لالا ............... فرداش رفتیم اب گرم اقا  مرتضی علی  اگه اسمشو درست گفته باشم . یه مسیر طولااااااااااااااااااااااااااااانننننننننننییییییییی که  اب مثل رود کم عمق جاریه و یه قسمتی گرم و یه قسمت هم سرد و این دوتا اب گرم و سرد یه جایی از این جریان بهم پیوستن و با عث شده که نصف این مثلا رود سرد باشه و باقیش گرم ......... اخر که نداشت . یا ما نرسیدیم اما واقعا مسیرش زیبا بود تا این که میرسیدیم به یه دروازه قدیمی ی ی ی ی شاید 3 ساعتی  پای پیاده توی راه بودیم و ناهار هم تو راه خوردیم . یه جای با صفا .......... از خودم عکس نمیذارم چون اون موقع اوج چاقیم بود و عکسام بد شده ولی ا...
16 مرداد 1391

یه عالمه اولین............

عزیز دلم اولین باری که واقعا منو باباییو ترسوندی  تو هفته ی 18 بارداری بود که رفتم برا چکاپ و دکتر هنوز صدای قلبتو نمتونست بشنوه ......وای قلبم داشت میترکید و بغضمو میخوردم .برا همین برام سونو نوشت . تو راه اروم اروم  گریه میکردمو بابایی دلداریم میداد . وقتی بعد از کلی وقت  نوبتم شد و سونو شدم . دکتر دست و پا و سر و بدن کوچولوتو نشونم میداد و من بی توجه دائم میپرسیدم قلبش میزنه ؟؟؟؟؟؟ دکتر عصبانی شد و گفت  خانوم بله میزنه . اگه نمیزد که من اینارا بهت نشون نمیدادم . بعدم قلبتو نشونم داد و  من از خوشحالی همونجا زدم زیر گریه و هق هق اشک شوق ریختم . همه بیرون اتاق نگام میکردنو فکر میکردن خبر بدی شنیدم . بابایی هم که خند...
12 مرداد 1391

سفر به محلات

این یه سفر کوچولو بود و اولین سفرت .....90.11.7 به اتفاق بابابزرگ مامان بزرگ  بابایی رفتیم و به ما که خوش گذشت . تو هم چون یواشکی از من نون خوردی بدت نیومد که ه ه ه ه راستی سامیار من  تو این شانس بزرگ و داری که جدت را ببینی عزیزم . وقتی خیلی نینی بودی باهاشون ازت عکس گرفتم و الان ازشون غریبی میکنی . نمیدونم چرا ولی اونا خیلی دووووووووووووووست دارن ...   ...
29 تير 1391

به به نون چه خوشمزه است ت ت ت ت ......

٩٠.١٠.٣٠ جمعه بود و خونه مامان جون اینا بودیم و سر سفره ی شام  داشتیم غذا میخوردیم و اقا سامیار حواسش به بشقاب مامانی بود و لقمه های منو نگاه میکردو این  شد که مامان جون  یه تیکه نون سنگک برید و داد دستت و به محض این که دستت داد بردی تو دهنت و ملچ و مولوچ چ چ چ چ چ اینقد با اشتها خوردی که حد نداشتتتتتتتتتت فدات شم  با این  نون خوردنت عسلم . این اولین بار بود که نون بهت دادیم. خوشمزه بود ؟
29 تير 1391

تولد مامانی

 دیشب تولدم بود و امسال خدا بهم یه کادوی بزرگ داده بود .... به گل پسر ناز به نام سامیار......... من خیلی خوشحالم که توی جشن تولد 27 سالگیم تو بغلم تو را دارم  عزیزم .  امروز  هم با بابایی حمومت دادیم . با کاسه اب را  اوردیم جلوت و انگار  که داری یه  چیز جدید و امتحان میکنی و منتظر نتیجه اشی ‚ ادست کوچولوتو میبردی تو اب و انگشتتو تکون میدادی. اما ضربه نمیزدی تو اب   ...
29 تير 1391