سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

یه عالمه اولین............

1391/5/12 8:25
نویسنده : مامانی
163 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم اولین باری که واقعا منو باباییو ترسوندی  تو هفته ی 18 بارداری بود که رفتم برا چکاپ و دکتر هنوز صدای قلبتو نمتونست بشنوه ......وای قلبم داشت میترکید و بغضمو میخوردم .برا همین برام سونو نوشت . تو راه اروم اروم  گریه میکردمو بابایی دلداریم میداد . وقتی بعد از کلی وقت  نوبتم شد و سونو شدم . دکتر دست و پا و سر و بدن کوچولوتو نشونم میداد و من بی توجه دائم میپرسیدم قلبش میزنه ؟؟؟؟؟؟ دکتر عصبانی شد و گفت  خانوم بله میزنه . اگه نمیزد که من اینارا بهت نشون نمیدادم . بعدم قلبتو نشونم داد و  من از خوشحالی همونجا زدم زیر گریه و هق هق اشک شوق ریختم . همه بیرون اتاق نگام میکردنو فکر میکردن خبر بدی شنیدم . بابایی هم که خندش از لبش نمیوفتاد از شوق.........بغل

هوراهوراهوراهورا

روزی که برای تعیین جنسیت رفتم سونو گرافی و فهمیدیم که پسر هستی با  بابا یی تموم راه برات این شعر و میخوندیم و این اولین شعری بود که برات خوندیم:

پسرم پسرم ’ همه ی دلخوشی پدر توییمژهتشویق

پسرم پسرم  واسه من همیشه شاه پسر توییمژهتشویق

 

هوراهوراهوراهورا

اولین بارونی که تجربه کردی وقتی بود که برده بودیمت برا واکسن 2 ماهگیت90.8.15

الان هم 90.8.24 و دوباره داره بارون میاد و تو اینقدر خوشمزه تو تخت ما خوابیدی که میخوام قورتت بدم .......

  90.8.25

الان 2 روزه که یاد گرفتی یه باره به سمت راستت میتابیو دنبال پستونکت میگردی و پاهاتم جمع میکنی تو دلت ........

بغلبغلبغلبغل

عزیز دل مامان دیروز 2 ماه 13 روزه بودی 90.8.27 که برا اولین  بار صدا دار خندیدی. وقتی شیرتو خوردی و سیر شدی توی صورت من نگاه کردیو 3 بار با صدا خندیدی .اخه منو عمه ایدا حرف میزدیم و حواسمون به تو نبود و تو میخواستی جلب توجه کنی .

 وقتی هم برگشتیم خونه  من تو دسشویی داشتم ابو گرم میکردم تا پوشکتو عوض کنم که برا اولین بارقلتیدی و دمر شدی و بابایی زودی اومد نجاتت داد.اما همین  یه بار بود و دیگه این کار و نکردی تا  حدود 8 و 9 ماهگیت قلت نزدی .

خیال باطلخیال باطلخیال باطلخیال باطل

90.9.2

عشق کوچولوی مامان دیگه مفهوم بازی کردنو درک میکنیو وقتی بازیت میدیم برامون خنده های ذوق دار میکنی و منتظر باقیش میشی .

امروز برا اولین بار من تنهایی و بدون کمک کسی حمومت دادم. و بر خلاف همیشه که اب میریختیم  رو سرت میترسیدی و لب ورمیچیدی  نترسیدی و گریه نکردی............قلب

عصبانیعصبانیعصبانیعصبانی

اولین باری که دعوات کردم 90.9.4 بود و از خونه عمه کوچیکه ی بابایی برگشته بودیم خونه و نمیدونم چرا تو همش گریه میکردی و غرغر میکردی طوری که من دیگه عصبانی شدم و بهت گفتم (( خو سامیار چته .............)) ولی قبل ازاون بابایی دعوات کرده بود و تو با تعجب فقط بهش نگاه میکردی . اخه خیلی کوچولو بودی و نمی دونستی یعنی چی .........

لبخندلبخندلبخندلبخند

90.6.9

در حالی که تو کریرت نشسته بودیو با عروسک سوتکی هات سر گرم بودی متوجه شدم گردنت و بلند میکنی و میخوای خودت بشینی  و تکیه ندی......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

hoda
12 مرداد 91 3:12
kheili khoob minevisi azizam ...weblog e pesarit vaghean ghashange va del neshin , movazebesh bash va beboosesh azizaaaaaaaaam***


سلام خاله هدا جونی با معرفت . مرسی که اومدی و وبلاگ منو دیدی.... بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس