سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

مادرانه

٩٠.١٢.٤ امید زندگی مامان داره روز به روز پیشرفت میکنه. هنوز برای نشستن تلو تلو میخوری.وقتی خوابت میاد بد قلق میشه . بابایی میگه این رفتارت به من رفته . هههههه .همش گریه میکنی تا خوابت ببره .تازگی ها که روال مشخصی هم نداری. یه بار میخوای رو پام تکونت بدم در حالی که نشستم و تو تو بغلمی. یه بار میخوای همینطور که نشستم  تو هم سرت و بذاری روی سینه امو به صدای قلبم گوش بدی و بخوابی . یه بارمیخوای روی پاهام بالش بذارمو تکونت بدم تا بخوابی.یه بار لالایی خوندنومیخوای و یه بار تکرار حرف ش ش ش ش ش یه بار س س س س  هههههههههه بهر  حال هر  قری که بخوای سرم میاریو من هم روز به روز بیشتر  عاشقت میشم ............ بعضی وقتا ...
16 مرداد 1391

میتونی غذا بخوری عزیزم

٩٠.١٢.٢٠ سامیار گلم نوبت دکتر داشت و از اونجایی که دیگه 6 ماهش تموم شده به دستور دکتر غذای کمکی اغاز شد ......... فرنی برنج . حریره بادام و هفته ی سوم هم سوپ میتونی بخوری عشقم  نوش جووووووون .. فرنی برنج اصلا دوست نداری و  به محض اینکه  با قاشق میدم بهت زبونتو در میاری که از رو زبونت بریزه . خدا کنه باقی چیزا را بخوری قطره ی اهن هم شروع شد . من نگران اون مرواریداتم پسرم م م م م م   خدا کنه  سیاه  نشن     ...
16 مرداد 1391

قربون انگلیسی حرف زدنت بشم .......

٩٠.١٢.٧ الهی قربون اون انگلیسی حرف زدنت بشم من مامانی ...... امروز صبح در حالی که من هنوز خوابم میومد تو بیدار شدی و هر چی من خودمو زدم به خواب تو خوابت نمیومد و نخوابیدی ............و زدی زیر اواز و کلماتی دو حرفی مثل ها....... هو ....... دا ..........و اینا را میگفتی و بعد ادامه دادی و یه هویی گفتی اونگه.... این رینگ ..... هاواریووووووووووووو ... اینقد ذوق کردم  که میخواستم بخورمت  دیگه خواب از سرم پریده بود ...دوباره یه کم  کلمات دو حرفی و دوباره هاواریوو.....هههههههههههههههههههه ...
16 مرداد 1391

4 شنبه سوری

٩٠.١٢.٢٣  اخرین سه شنبه ی سال 90 اولین 4 شنبه سوری عشق من بود .  اول از همه  که سه تا اتیش روشن کرده بودیم و تو تو بغل بابایی بودی تا من از اتیش بپرم  که یه باره باد اومد و همه اتیشو که با مقوا بود به طرف من پرت کرد و منم که هول شده بودم ترسیده بودم همونجا خوردم زمین . بعد  رفتیم  یه جا تو پناه دیوار و اتیش روشن کردیم . مشغول  شادی و  از رو اتیش پریدن بودیم  که این بار در کمال نا باوری دیدم  که  یه چیز سنگین  از کنارمون افتاد و  از بغل سرتو رد شد . وای که چقد شانس اردیم که تو سرت نخورد . فکر کن! !!!!!!! یه خانومی از  طبقه بالا یه گلدون پرت کرد طرف ما و میگفت برید ازین...
16 مرداد 1391

اتلیه عکس کودک..............

٩١.١.٦ امروز پسرم نوبت اتلیه داره و باید لباس خوشکلاشو بپوشه تاازش عکسای خوشکل بگیرن .......... عکس اولی روگرفتن بعد از چندتا تکرار و نوبت به عکس بعدی رسید همین که لباستو عوض کردیم بد اخلاق شدی واسه همین تو عکس دومی اصلا نمیخندی و قیافه ات جدیه .....وای دیگه  لالات گرفت .............  همونجا بهت شیر دادیم و نیم ساعتی خوابیدی و بعد بیدارت کردیمو ادامه عکسا....................... عکسات خیلی خوشکل  شد .اینم یه دونه اش ........ البته از رو عکست عکس گرفتم زندگی ی ی ی ..........   ...
16 مرداد 1391

نوروز امد...............

خیلی تلاش کردم که  یه سفره 7 سین استثنایی درست کنم و پهن کنم  اما نشد . ینی وقت نکردم  تمومش کنم  اینه که اصلا نصفه نیمه شد . ولی پهن کردم . تحویل سال تقریبا 8.45 بود و ما 8 بیدار شدیم و سامیار همچنان خواب بود . همونطوری با لباس تو خونه ای بردیمت خونه مامان بابای بابایی . اخه ما هر سال سال تحویل اونجا بودیم . صبحانه هم خونه مامان جون اینا خوردیم و هر کی مشغول یه کاری بود و سامیار گل تو بغل عمو پژمان و  به جای سفره 7 سین سر  سفره ی صبحانه  سال جدید شد .......... مبارکککککککککککککککککک بعد از دست و روبوسی و عیدی گرفتن و عیدی دادن  عکس هم گرفتیم  نگاه کن ..........   &nbs...
16 مرداد 1391

به سمت طبس- صحرای مصر

دوشنبه صبح 91.1.7  به سمت طبس حرکت کردیم .  عمو های بابایی اونجا کار میکردن و یه خونه گرفته بودن . واسه همین اونجا مکان اسکان راحت داشتیم و تو اذیت نمیشدی .............. کلی خوش گذشت ... ما و مامان جون اینا و عمه های بابایی و عمو های بابایی و البته عمو علی و نیلوفر جون هم بودن ........ اول از همه  تفریحمون تو صحرای روستای  مصر شروع شد ........... اولش همه مواظب بودیم  که خاکی نشیم و ..... زمین خوردن مامان جون باعث شد یخ همه باز بشه  اخه موقع پایین اومدن از تپه ها لیز خورد و باسر سرازیر شد و لیز خورد تا پایین .........واین شد که دیگه بزرگ و کوچیک و پیر جوون خاک بازی را شروع کردیم . از بالای تپه ها لیز می خور...
16 مرداد 1391