تولد زنبورکم مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککک
سامیار مامانی و بابایی 1 ساله میشود .................... هورااااااااااااااااااااااااااااااااا تم تولد پسرم زنبور بود که مامانی با زحمت فراوونننننننننننننننننننن توی مدت حدودا 8 ماه تونست فراهمشون کنه . خدایی با عشقی که داشتم بهت تونستم تمومش کنم پسرم بوسسسسسسسسسسسسس بابایی هم زحمت کشید و کلی برات سنگ تموم گذاشت . صندلی کرایه کردیم و باند و نورلیزری و فلشر و کلی پارتی شده بود...... دست پخت مامانی هم که نگو .............. کلی نظر مهمونا را به خودش جلب کرده بود شام تولد کیک مرغ و بندری و سالاد ژامبون و دسر هم که ژله بود . به قو بابایی نوشابه هاشم مال شرکت سامیار بود . اخه عکس پسرم روش بود . سامیار گل هم مثل همیشه گل خندان بود و اص...
نویسنده :
مامانی
15:55
اعتراف
پسر گلم باید اعتراف کنم که از خاطراتت جاموندم . ببخش که به موقع نتونستم تموم کنمشون برسم به الان و از اونجایی که شوق دارم که خاطراتت الانتو بنویسم اون قبلیهارا بین این جدیدا سر فرصت ثبت میکنم . میبخشی مامانیو ؟مثل همیشه .......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بوسسسسسسسسسسسسس
نویسنده :
مامانی
15:45
زبونت کوووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سامیارم جمعه صبح 90.11.21 داشتم پوشکتو عوض میکردم تو حسابی سر حال بودی و برام میخندیدی. در همین حین زبونت و نشونم دادی و منم در جواب بهت گفتم زبونت کو ؟؟؟؟ و بهت زبونمو نشون دادم .و این باعث شد که یاد بگیری که هر وقت بهت زبون نشون دادن تو هم زبونتو در بیاری هرچند کار بدیه.... دیگه همه خوششون اومده بودو برات زبون در میاوردن تا توهم زبون دراری بعدشم متظر میشی که به کارت بخندندو تو هم ذوق کنی . قربون صدای ذوقت بشم من . شب هم یاد گرفتی میگی اببببببببام ویا بببام (abbbbam ویا bbbam) ...
نویسنده :
مامانی
18:12
کی میشه منم به به بخورم اخه ه ه ه ه ه .................
٩٠.١١.٢٦ پسر نازم علاقه ی زیادی به خوردن غذا داری براش بی صبرانه انتظار میکشی . امیدوارم به زودی غذا خوردنت شروع بشه عسلم .....سامیارم دلم میخواد برات غذا بپزم و تو هم با اشتها هممممممممشو بخوری . هر روز بیای بگی مامان ناهار چی داریم؟ ...
نویسنده :
مامانی
18:11
پیست اخخخخخخخخخخخخخ جون ...................
٩٠.١١.٢٢ صبح شنبه رفتیم پیست بارده اطراف شهرکرده ..........تو که همش تو ماشین بودی و با اسباب بازیهات بازی میکردی .اخه خیلی سرد بود و سوز میومد. یه ساعتی هم خوابیدی و مامان جون مواظبت شد تا منو بابایی هم بریم و برف بازی کنیم ... 2 بار لیز خوردیم . یه بارشو که با بابایی رفتیم و دوتایی نشستیم رو یه تیوپ و بابا اصلا دست فرمونش خوب نبود اخه رفتیم رو یه دست اندازو پرت شدیم تو هوا و من افتادم رو دماغ بابایی .شانسش گفت که با شکم افتادم و به خیر گذشت.... بار دوم هم همون اول راه پام خورد تو برفا و سر و ته شدم تا پایین جیغ کشون رفتم .......... این نشون میده دست فرمون منم بد بوده دیگه ه ه ه دیگه نرفتم و بر...
نویسنده :
مامانی
18:11
دیگه بزرگ شدی و میتونی بشینی گلم .....
٩٠.١٢.٢ دردونه ی مامانی یاد گرفتی بشینی و فقط گاهی از پشت سر می افتی . و این کار را تو اتاقت انجام دادی از ذوق بازی با اسباب بازی هات . سامی جونم اتاقتو خیلی دوست داری . راستی بذار یه عکس هم از اتاقت و سیسمونیت بذارم .......... البته تا تو دنیا بیای هی کامل تر هم شد . اینجا تو 8 ماه بود که تو دلم بودی عسلممممم ...
نویسنده :
مامانی
18:11