سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

اولین اثاث کشی

عزیز دلم این روزا زندگی برات خیلی سورپرایز داره هر دفعه میخوابی و بیدار میشی  یه چیزامون نیست و تو از این شرایط راضی هستی . همه چیز باب بازی و شیطنت کردنه ... هر دومون با هم فرش اشپز خونه و قالیچه ها رو شستیم و تو کلی اب بازی کردی .       فرش هاهم دادیم قالیشویی و تو راحت میتونی جارو برقی را  رو سرامیکا بکشی و از این بابت راضی و ذوق زده ای...و تا میبینی جارو نیست میگی ... کوش ؟ کوش ؟ کوش ؟ جارو .......... کمدو نشون میدی و میگی ایناشششششششششششششششششش !!!!!!!!!!!!! میخوایم بریم تو واحد روبرو و میدونم تعجب خواهی کرد از این که در خونمون هم عوض میشه.  اینا هم یه سری عکس از این روزات : اتوبوس...
12 تير 1392

تو را که دارم ...... دیگر چه میخواهم ....................

پسر قشنگم روز ها میگذره و من  احساس مادر بودن میکنم وقتی بلاخره بعد از ١ سال و ٩ ماه پسرم  ٤ شنبه شب  ٣١ خرداد ٩٢تو ماشین و موقع برگشتن از ددرا بعد از بابایی تکرار کرد ((ماما)) و از اون به بعد منو ماما صدا میکنه ....... و چه شیرین تر که مانی ( مامانی ) هم بهم میگه اونم وقتی کارم داره و میخواد خودشو لوس کنه  .......... خیلی لذت بخشه مادر بودن و  مادری  کردن برای فرشته ی کوچولوی خونه . برای کسی که با همه ی وجودش  .. با نگاهش .. با بوسیدنای گاه و بیگاهش  بهت دوست داشتنشو ثابت میکنه ...... عشقم .. این روزا علاقه ات به میمی کم شده و کمتر میخوری . کمتر پیله میکنی و کمتر بهم میگی.. ام  (am) ینی م...
4 تير 1392

خوشبختی من اینه که ...........

پسر قشنگم  من خوشبختم از همه خوشبخت تر وقتی تورو دارم . وقتی تماشات میکنم و وقتی احساست میکنم . وفتی ٣ نفری تو ماشینمون نشستیم و از تفریح بر میگردیم خونه و تو سرتو رو سینم گذاشتی و خوابی و بابایی هم کنارم نشسته...ما یه خانواده ایم ...........وقتی شبا قبل از خواب با لبا ی کوچولوت صورتمو غرق بوسه میکنی و لپ نرمتو میکشی رو لپم و لالا میکنی... وقتی وسط بازی کردنت میای و منو میبوسی یکی چپ یکی راست یکی چپ یکی راست.............وقتی منو بابایی لالا کردیمو تو خوابت نمیاد و وسطمون میشینی و با صدای پچ پچ میگی ااااااااااااااااااااااااااااااااننننننننننننننننن و با دستت فرمون خیالیتو میپیچونی و میای جلو بعد فرمونو برعکس میپیچونی و میری عقب و می...
2 تير 1392

4 شنبه سوری 91

امسال ٤شنبه سوری دقیقا شب قبل از تحویل سال بود  و با خانواده ی عمو گودرز و خانواده ی بابا پرویز رفتیم تو جاده شاهین شهر و ما هم مثل بقیه کسایی که اونجا بودن شادیمونو با اتش تقسیم کردیم ..... بابایی برات کلی ترقه و فشفشه های بیخطر خریده بودو تو هم کلی باهاشون کیف کردی.... الهی فدات بشم که کلی ذوق میکردی و مثل ما دنبال چوب میگشتی.........یه عالمه رقصیدی و فشفشه بازی کردی...از رو اتیش هم پریدی گلم با بابایی و مامانی و بابا پرویز و عموگودرز ...منتظر بودی صدا اهنگ بندری بیاد که قر بدی . بووووووووووووووووووووووووووووس امسال ٤شنبه سوری برای سامیار پر از رقص و شادی و فشفشه های رنگی و گرمای دلچسب اتیش و ...     ...
14 خرداد 1392

اینم یه دونه دیگه ه ه ه ه.......

امسال هر ٣ مون هم زمان انفولانزا گرفتیم . تازه عزیز هم گرفت و مامان جونم نبود ... وایییییییییی که چقد سخت بودددددددددددددددد. اینم یه عکس انفولانرایی با لباس جدیدی که مامانی برات بافته... دستم درد نکنه عجب چیزی بافتماااااا  خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ این همه ذوق و استعداد به خاطر وجود تو هست پسرمممممممممممممممممممم.بوسسسس.     ...
18 بهمن 1391

به سری عکس جدید...

اینا هم عکسای روز اربعین تو هوره گرفتیم...                           دیدی قول داده بودم لاغر تر شدم عکس 2 تایی میذارم ؟ بفرماااااااااااااااااااااااا زندگانییییییی....       ...
18 بهمن 1391