سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

ه مث هندونه ه ه ه ه ه ه ه .............

شب یلدا رسید و دیگه تاریخ نمیخواد دیگه ه ه ه ه منو  هندونه کوچومونو بابایی رفتیم خونه مامانینای باباییو تا اخر شب اونجا بودیم .یه کیک هندونه ایی خوشکل هم برات خریدیم و در حالی که لباس هندونه ای تنت بود شب یلداتو جش گرفتیم  .......فرداش هم رفتیم خونه مامان مامان واونجا هم کلی خوش گذشت .مادر طبق معمول که لباس جدیدات و تنت میکنم ازت عکس میگیره . کلی عکس خوشکل ازت گرفت ...                   دلم میخواست با خودمم عکستو بذارم امااااااااااااااااااااااااا.....................   اینم سامیار وبابا جوناششششششششششش     &...
22 تير 1391

بیشتر عاشقت شدم میدونی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

90.9.7 پسر گل مامان یاد گرفتی دستتو میاری جلو صورتت و بهشون نگاه میکنی .و وقتی  رو پامون نشستی  دولا میشی و به پاهات نگاه میکنی . معلومه عشقم  تو هم  دستو پا دار ی ی ی ی ی ی ی ی یه کار دیگه هم انجام دادی  که بیشتر عاشقت شدم .موقع شیر خوردن توجه منو به خودت جلب میکنی و بعد میمیتو ول میکنی وبا مهر تو چشام نگاه  میکنی و با دهن باز برام میخندی .بوس به این لبات که وقتی میخندی نیم دایره میشه کوچولوی من وقتی گرسنه هستی به من نگاه  میکنی و لبات و غنچه  میکنی  عمل مکیدنو خالی خالی انجام میدی قربون این قر و اطوارات بشششششششم...... 90.9.8 به همراه بابایی رفتیم بازار و برای پسسسسسسسسسسسسسسسرررر...
22 تير 1391

وای وای وای ............. اوخ شدنای پسرم ............ (90.8.23)

١ .بریدن بند ناف....... 2.ختنه شدن توسط دکترو دستو پاتم که منو مامان بابایی(مامان جون) گرفتیم . بمیرم هنوز بدترین خاطرمه........   3. جشن ختنه سلونت بود که موقع عکس گرفتن . درحالی که نشسته بودی رو زمین با سرافتادی عکسم داری..... 4واکسن هات . ...
14 تير 1391

اولین برف برایت باریدن گرفت ..........

٩٠.٩.٤ اولین برف که بعد از تولدت باریدن گرفت وقتی بود که  تو هم به ارامی نشستن دانه های برف بیصدا در اغوشم خوابیده بودی ............تجربه اش نکردی وسرمای دانه هایش را بر پوست خود لمس نکردی ...... شاید برایت اولین نبود . اولین تو انست که تجربه اش کنی  .............. ...
14 تير 1391

از همه جا............ازهمه چی.............

اولین باری که بیرون بردیمت  رفتیم بیمارستان برای معاینه ات وسامیار مامان 5 روزه بود .من و تو  بابا و مادر (مامان مامانی). اولین تصادف ماشینی هم همون روز برات اتفاق افتاد و 1ماشین زد پشت ما .که خدارا شکر هیچ اتفاقی نیوفتاد. سرراه که برمیگشتیم دفترچه بیمه ات هم گرفتیم .و یه ماهی هم خریدیم که واسه زردیت بگذاریم رو ملاجت .گذاشتیمو زود خوب شدی ............. شناسنامه ات هم بابایی  فردا صبح روزی که اومدیم خونه گرفت . 3 روزه بودی گلکم . موقع ترخیص ازبیمارستان هم عمو علی و عمه نیلوفر اومدن عیادت و باهم اومدیم خونه و  یه ببعی قهوه ای جلو پامون سر بریدن دوست بابایی عمو اکبر و اومدیم بالا وعمو علی یه عالمه ازمون فیلم گ...
13 تير 1391

تا 2.5 ماهگیت چه کارایی میکردی :

همش دوست  داری رو پاهامون بشینی به  صورتی که  پاهات از طرف بیرونی پای ما اویزون باشه و با دست جلوی سینه اتو بگیریم . تازه شمدوست داری ایستاده نگهت داریمو موقع ایستادن همه انگشتاتو میذاری زیر پاتو لهشون میکنی و مادر میارمشون تا دردت نگیره............درضمن خیلی محتاطی و مواظب خودت هستی .عاشق تلویزیون دیدنی عسلم اینم عکست در حال تماشای تلویزیون     ...
13 تير 1391

جشن ختنه سلون سامیارگلممممممممممممممممممممم.....

از اونجایی که سامیار مامان روز 40 بعد از تولد شدنش اوخخخخخ شد  . ما صبر کردیم  که اوخش خوب بشه و براش جشن  بگیریم  این شد که روز 52 بعد از تولد بابایی زحمت کشید و براش یه جشن مفصل گرفت به صرف شام و شیرینی و  میوه و کیک . ووووو...........................بزن و برقص و اینا............   90.8.5 5 شنبه عه ه ه ه  ه ه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تولد عمو پژمان هم  هست کههههههههههههههه بله کاملا اتفاقی جشن سامیار روز تولد عمو پژمان شد ...........وقتی خواستیم کیکو ببریم سامیار کوچولو خوابیده بوددد واسه همین  عمو پژمان کیک  را برید به جات گلکم اینا هم عکسای اون ...
8 تير 1391

فعالیتهای سامی مامان تاروز90.8.23 « ثبت دفترت در وبلاگ»

عزیز دلم امروز 90.8.23 و تو 2ماه و 9 روز داری .فعالیتهایی که تا الان انجام میدی گفتن کلماتی مثل : اقا .اقو . اونگ .قا و قو هستش و عاشششششششق خوابیدن زیر لوستری و براش اینقدر خستگی ناپذیر دست و پا میزنی که حد نداره و نهایتا گریه میکنی ....... منو به خوبی میشناسیو وقتی بهم نگاه میکنی برام میخندی و زبون نازت وسط لبهات میوفته. وقتی گریه میکنی حتی تو بغل بابایی هم اروم نمیشی و حتما من باید بغلت کنم  و الا به سرفه میوفتی . موقع شیر خوردن اینقد ملچ مولوچ میکنی که توجه همه بهت جلب میشه و عمه ویدا هم صدای شیر خوردنتو ضبط کرده ازبس ناناز میخوری . وقتی با ارامش تو بغلم میخوابیدی ااااااااااااه اااااااااااه میکردی که الان دیگه کمتر ...
7 تير 1391