میریم اردو.......
اولین اردو ........گردش رفتن بدون مامان و بابا ... دومین احساس استقلال... اولیشو که یادته؟ اولین روز مهدت بود...
توماشین یکم عقب تر از در مهد نشستم . نه برای اینکه تو نیاز داشته باشی نه ... اینبار من نیاز داشتم . پای رفتن نداشتم . نیاز داشتم ببیتم مواظبتن...میخواستم ببینم خوشحالی ... با بچه ها و مربیات بهت خوش میگذره ...
بلاخره صدای بچه ها اومد " خودمو اماده کردم و دوربین گوشیمو روشن کردم و فیلم گرفتم یکم مکث و خاله مهسا اومد بیرون و بچه های پیش دبستانی .... کوچولوی من 3 سالشه و قاطی این بچه ها نیست ... شاید سه سال واسه هر روز زود بیدار شدن و این تجربه ها خیلی کمه ولی دنیا خیلی در حال پیشرفته عشقم باید یاد بگیری....... تجربه کنی و مستقل بشی.... من و همسنای من وقتی سه سالمون بود تو بقل مامانمون میخابیدیم و ساعت ده و یازده بیدار میشدیم و کارتونو صبحونه و بازی تو حیات یا کوچه و دختر همسایه و خلاصه دنیامون فرق میکرد و لی بچه های ما اپارتمان و تبلت و گوشی و کامپوترو دوستاتونم که بچه های مهد کودک و خاله ها..... رنگ دنیاهامون عوض شده ..... دنیای ما افتابی تر بود ...
اینبار صدای خاله مینا میاد . من دوباره گوشیمو روشن کردم . همه اومدن بیرون ... با خاله مینا رفتن ولی سامیار کوش ؟ اره تو در ایستاده و مثل نماینده ها دستاشو باز کرده جلو بقیه بچه ها که نیان بیرون و میگه در بسته س ... اجازه نمیدم برید ... حتی به بچه بزرگترا هم همینو میگفت بعد خانم درخشانی مدیرتون شخصا دستتو گرفت و برد . تمام مسیر تا مینی بوستون انگار ابری بودی . اخما تو هم و بغض...رفتی سوار شدی و انگار خیالم راحت شد . اروم اومدم پیش مینیبوس که از مربیت بپرسم همه چی ارومه که دیدم نخیررررررررر اروم نیست .... سامیار من نمیدونم ار کجا ماشینو دیده و شناخته و گررررررررررررررررررریه که مامانو میخاااااااااااااااااااااااااام
خلاصه به هر روشی بود بردنت و تو گریه میکردی و تا برگردی جیگرم کباب بود . ولی میدونستم الان اروم میشی و بهت خوش میگذره ...
ساعت 12:45 دقیقه برگشتید و باهم رفتیم خونه.
اینم از اولین گردشت بدون منو بابا .............
پسرم ......گلم .........مثل همیشه بدون که عاشقتم ............