سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

عید فطر ۹۴

    کوچو لوی نازم . روزا سریع میگذرن . تو بزرگ میشی و من به سوی پیر شدن روانم.  ماه رمضان تمام شد. و عید فطر رسید . طبق معمول هوره بودیم . سد رفتیم شنا کردیم و باغ رفتیم و اب بازی کردی و کلا ب خوش گذرونی... اما عکس نگرفتم .  تازه عمو پژمانم بود و از سربازی اومده بود مرخصی. تو هم کلی واسش ذوق کردی و هر جایی ک میرفتیم تو با ماشین عمو پژمان میخاستی بیای. تازه یه بارم ک عمو میخاست بره ددر تو هم پیله کردی و باهاش رفتی. کلی هم عمو لطف کردو واست خرید کرده بود. صبح عید هم ک غلدریت گل کرده بود و با عمو پژمان زورازمایی میکردی    حیف بود ازش عکس نگیرم...   میدونی ک عسلم بازم مثل همیشه عاشقتم یه ...
28 تير 1394

اخر هفته در دل طبیعت...

سلام عشق من . نفس من . زندگی من.............. این اخر هفته رو رفتیم هوره دوباره ولی بهت خیلی خوش گذشت . پنجشنبه رو ک حسابی با هستی جون  امیر رضای گل بازی کردی و جمعه هم با پسر عمو فرید و دختر عمو فرنوش و عمه ایدا اینا رفتیم کنار رودخونه واسه اب بازی... اول رفتیم باغ بابا بزرگ و همین ک نزدیک شدیم تو پاچه هاتو زدی بالا واسه اب بازی اما سکومونو گرفته بودن از قبل . ماهم تو ذوقشون نزدیم و رفتیم این یکی باغ ک مال باباجونه . اول مراسم قوری بازی برگذار شد . حسابی با فرنوش جون اب پاشیدین بهم ... خیلی خوش گذشت بهت و اون خنده های از ته دلت دنیا میارزید....     بعدشم رفتیم زیر پل و با بابایی و عمو فرید و پیمان حسابی خیس ...
12 تير 1394

hab teb(تبلت)

یه مدتیه زندگیا خیلی بد شده... مامان و بابا ها سرشون تو گوشی ... دیدو باز دیدا با وایبر و واتساب و...مهمونی رفتنا با وای فای و سر تو گوشی...  خلاصه ما ایرانیا نشون دادیم ک استفاده ی صحیح از امکاناتو بلد نیستیم و شور همه چیو بالا میاریم... اصلا زیاده روی میکنیم... اونقد ک بچه ها هم اینطور اموخته شد ک بجای بازی و بدو بدو و تخلیه انرژی همش بشینن رو مبل و با گوشی و تبلت بازی کنن . همونجا ک نشستن کارتونشونم ببینن یه باره دیگه ... تو رختخوابم تا لحظه ای پلکاشون بیوفته روهم وتبلت از دستشون ول بشه ادامه میدن...  روی سخنم تا اینجا با ماها بود...با پدر مادرایی ک داریم فراموش میکنیم اخر هفته ها یه اش بپزیم بریم پارک محلمون و فامیل و جمع ک...
9 تير 1394

عروس خانم .... اقا داماد....

این روزا همش تو فکر سور و سات عروسی هستیم . عمه ها هردو دارن عروس خانم میشن . خیلی کیف داره حالو هوامون عوض شده . خونه میبینن ...خونه میگیرن... جهاز میخرن... همش حرفای قشنگ از اغاز ها میشنویم ... خلاصه خیلی خوش میگذره . فقط حیف ک هردو هم زمان دارن عروس میشن . اگه یکم فاصله بود ذوق تک تکشونو جداجدا داشتیم و یک مدت یه بار یه تحول ایجاد میشد ولی الان انگار زود تموم میشه و ما لذتشو کم میبریم. ولی بهر حال قسمت این بوده و ماهم براشون از ته دل ارزوی خوشبختی و ارامش در زندگیشونو داریم.  حالا بحث اینه ک مفهوم عروسی برات یکم تغییر کرده. یکم گیج شدی . بعضی وقتا فک میکنی خونه گرفتن ینی عروسی... بعضی وقتا فک میکنی تمیز کاری خونه یعنی عرسی . گاهی خ...
6 تير 1394

تو که بخندی ما شادیم

پسر قشنگم این روزها خیلی اتفاق افتاده . اولیش اینه ک تو دیگه دوست نداشتی بری مهد و میگی دیوار صورتیاش اذیتت میکنه. اصلا تو مهد شاد نبودی و بعد از اینکه خاله مینا بدلیلی دیگه نیومد تو هم ب اصرار نمیخواستی بری. خیلی از مهد دلزده شدی و این واقعا نگرانم میکنه.  راستی یه تولد الکی هم واسه تون تومهد گرفتن همه مامانا واسه بچه خودشون ی هدیه گرفتن . اون کادو خشگله ک روبان صورتی داره هم مال تو هستش . بگما کلی دل بچه ها رو هم اب کرده بوده و همه میخاستن ک مال اونا باشه...     یه روزم ک رود خونه ی زادگاهت پر اب بود رفتیم سی وسه پل قایق سواری . وای که چقد دوست داشتی و همه ش میگفتی من میخام فرمونو بگیرم. اون روز با لحن دل اب کنی...
27 خرداد 1394

ماماااااااااااااااان ... من پول ندارم که ه ه ه ...

دیروز هم مثل همیشه اومدم دنبالت که از مهد بیایم خونه . همینطور ک پشت سرم متفکرانه راه میومدی  یهو گفتی مامااان  من  پول ندارم که ......... پول بده ...   و چند بار پشت سر هم تکرار کردی . گفتم پول میخای مامانی ؟ گفتی اره . پول بده ... دست کردم تو گیف و یه اسکناس یهت دادم ... تو هم با ذوق گذاشتیش تو جیب کوچولوت . عصر با عمه ایدا بیرون بودیم ک عمه کیف جدید منو دید و گفت کیف گرفتی گفتم اره کیفم خراب شده بود دیگه ... اینو خریدم . تو گفتی مامان کیف نداشتی ؟ گفتم نه ... و تو ساکت شدی و رفتیم . شب که اومدیم خونه بدو بدو رفتی سر جیبت و اسکناسی ک ظهر ازم گرفته بودی و دادی بهم گفتی مامان بیا پول بهت بدم  برو کیف بخر ب...
30 مهر 1393

میریم اردو.......

اولین اردو ........گردش رفتن بدون  مامان و بابا ... دومین احساس استقلال... اولیشو که یادته؟ اولین روز مهدت بود... توماشین  یکم عقب تر از در مهد نشستم . نه برای اینکه تو نیاز داشته باشی نه ... اینبار من نیاز داشتم . پای رفتن نداشتم . نیاز داشتم ببیتم مواظبتن...میخواستم ببینم خوشحالی ... با بچه ها و مربیات بهت خوش میگذره ... بلاخره صدای بچه ها اومد "  خودمو اماده کردم و دوربین گوشیمو روشن کردم و فیلم گرفتم یکم مکث و خاله مهسا اومد بیرون و بچه های پیش دبستانی .... کوچولوی من  3 سالشه و قاطی این بچه ها نیست ... شاید سه سال واسه هر روز زود بیدار شدن و این تجربه ها خیلی کمه ولی دنیا خیلی در حال پیشرفته عشقم باید یا...
29 مهر 1393

مهر93... اولین مهد رفتن سامیار

سلام گل پسر نازم. بعد از مدت زیادی اومدم  وبلاگتو به روز کنم . نمیدونم شاید تنبلی کردم  ... شاید واقعا فرصت نکردم ... اول مهر 93 از راه رسید ... وپسر قشنگم اولین دوری از خانواده رو تجربه کرد... دوتایی خیلی گشتیم دنبال جایی که هم من محیطشو بپسندم و محیط مناسب و سالمی باشه . هم کادر با تجربه  داشته باشه و هم اموزش هاش مناسب باشه و هم اینکه شما راحت باشی و با کادر و محیطش ارتباط بر قرار کنی... بلاخره مهدعفیفه اولین مهدت  و خاله مینا اولین خاله ی مهربونت شد . اول مهر یه جشن بود که با مامانا میرفتید ولی صندلیا شما از ما جدا بود که شما نرفتی و پیش من ایستادی و تا یه قدم  فاصله میگرفتم اششششش...
24 مهر 1393

ارزو های نیک

پسر قشنگ و شیرینم . این روزا اینقدر شیرین حرف میزنی که گاهی دلم برات ضعف میره . با عشق نگاهت میکنم و هر بار که از بودنت سر شار میشم ارزو مبکنم همه ی کسایی که  هنوز موفق نشدن  پاره ی تنشونو داشته باشن خدای مهربون از این نعمت  بی بهره شون نذاره و یه روز خیلی قشنگ در حالی که اصلا انتظارندارن یه هدیه ی کوچولو بیاد تو دلشون... همونطوری که تو اروم و بی سر صدا اومدی تو دلم خوابیدی و شدی جگر گوشه ی منو بابایی .... آمین..................... میدونی دعا کردن و خیر خواه بودن خیلی احساس ارامش به ادم میده پسرم ... هر وقت دلت گرفته ...هر وقت استرس داری هر وقت از همه چیز و همه کس شاکی بودی یادت باشه عشقم کینه و نفرین دل ادمو سی...
25 اسفند 1392