سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

تو واسه ما نفسی

و اما طبس و اب گرم اقا مرتضی علی

  شبش رسیدیم طبس و  همگی دوش و لالا ............... فرداش رفتیم اب گرم اقا  مرتضی علی  اگه اسمشو درست گفته باشم . یه مسیر طولااااااااااااااااااااااااااااانننننننننننییییییییی که  اب مثل رود کم عمق جاریه و یه قسمتی گرم و یه قسمت هم سرد و این دوتا اب گرم و سرد یه جایی از این جریان بهم پیوستن و با عث شده که نصف این مثلا رود سرد باشه و باقیش گرم ......... اخر که نداشت . یا ما نرسیدیم اما واقعا مسیرش زیبا بود تا این که میرسیدیم به یه دروازه قدیمی ی ی ی ی شاید 3 ساعتی  پای پیاده توی راه بودیم و ناهار هم تو راه خوردیم . یه جای با صفا .......... از خودم عکس نمیذارم چون اون موقع اوج چاقیم بود و عکسام بد شده ولی ا...
16 مرداد 1391

یه عالمه اولین............

عزیز دلم اولین باری که واقعا منو باباییو ترسوندی  تو هفته ی 18 بارداری بود که رفتم برا چکاپ و دکتر هنوز صدای قلبتو نمتونست بشنوه ......وای قلبم داشت میترکید و بغضمو میخوردم .برا همین برام سونو نوشت . تو راه اروم اروم  گریه میکردمو بابایی دلداریم میداد . وقتی بعد از کلی وقت  نوبتم شد و سونو شدم . دکتر دست و پا و سر و بدن کوچولوتو نشونم میداد و من بی توجه دائم میپرسیدم قلبش میزنه ؟؟؟؟؟؟ دکتر عصبانی شد و گفت  خانوم بله میزنه . اگه نمیزد که من اینارا بهت نشون نمیدادم . بعدم قلبتو نشونم داد و  من از خوشحالی همونجا زدم زیر گریه و هق هق اشک شوق ریختم . همه بیرون اتاق نگام میکردنو فکر میکردن خبر بدی شنیدم . بابایی هم که خند...
12 مرداد 1391

سفر به محلات

این یه سفر کوچولو بود و اولین سفرت .....90.11.7 به اتفاق بابابزرگ مامان بزرگ  بابایی رفتیم و به ما که خوش گذشت . تو هم چون یواشکی از من نون خوردی بدت نیومد که ه ه ه ه راستی سامیار من  تو این شانس بزرگ و داری که جدت را ببینی عزیزم . وقتی خیلی نینی بودی باهاشون ازت عکس گرفتم و الان ازشون غریبی میکنی . نمیدونم چرا ولی اونا خیلی دووووووووووووووست دارن ...   ...
29 تير 1391

به به نون چه خوشمزه است ت ت ت ت ......

٩٠.١٠.٣٠ جمعه بود و خونه مامان جون اینا بودیم و سر سفره ی شام  داشتیم غذا میخوردیم و اقا سامیار حواسش به بشقاب مامانی بود و لقمه های منو نگاه میکردو این  شد که مامان جون  یه تیکه نون سنگک برید و داد دستت و به محض این که دستت داد بردی تو دهنت و ملچ و مولوچ چ چ چ چ چ اینقد با اشتها خوردی که حد نداشتتتتتتتتتت فدات شم  با این  نون خوردنت عسلم . این اولین بار بود که نون بهت دادیم. خوشمزه بود ؟
29 تير 1391

تولد مامانی

 دیشب تولدم بود و امسال خدا بهم یه کادوی بزرگ داده بود .... به گل پسر ناز به نام سامیار......... من خیلی خوشحالم که توی جشن تولد 27 سالگیم تو بغلم تو را دارم  عزیزم .  امروز  هم با بابایی حمومت دادیم . با کاسه اب را  اوردیم جلوت و انگار  که داری یه  چیز جدید و امتحان میکنی و منتظر نتیجه اشی ‚ ادست کوچولوتو میبردی تو اب و انگشتتو تکون میدادی. اما ضربه نمیزدی تو اب   ...
29 تير 1391

واکسن 4 ماهگی

  ٩٠.١٠.١٤ واکسن 4 ماهگیت هم زدیم . وای که  چقدر اذیت شدی گلم .کمپرس سرد را گذاشتیم اما نوبت کمپرس گرم که شد برقا رفت .... ماهم مجبور شدیم اب جوش اوردیم ریختیم تو پلاستیک فریزر و گذاشتیم تو پارچه و گذاشتیم رو پات . تا ساعت 6 بعد از ظهر کارم این بود  که 15 دقیقه بذارم 10 دقیقه بردارم . به دستوردکترت .اما بر عکس بارقبل خیلی اذیت شدی و پای چپت سفت شد . تا دیروز هرچی گریه میکردی اشک نداشتی امادیروز تو بغل بابایی بودی و من تو اشپز خونه بودم و گریه کردی که بیای تو بغل من و وقتی اومدم دیدم یه اشک گرد و ناز از چشم راستت اومد پایین.   امروز بابا برات تابتو نصب کرد و تو خیلی دوستش داری عزیزم .   &n...
29 تير 1391

حس مادریم گل میکنه وقتی............

که تو دردونه ی من این جوری تو بغلم میخوابی .......90.40.6 شیرین ترین  فعالیتی که تا امروز انجام دادی اینه که عادت کردی وقتی بخوابی که من پیشت بخوابم و لپم بچسبه به لپت و دستمو بگیری و بخوابی........... دوست دارم عزیز ترینم ...
22 تير 1391

4 ماهگیت تموم میشه و تو از چی میترسی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از حموممممممممممممممممممممم 90.10.11 دیشب پسر خوشکلمو بردم حموم . ای کاش میدونستم از چی میترسی گلکم .............اولا فک میکردم وقتی اب رو سرت میریزم میترسی اما دیشب متوجه شدم حتی وقتی تو بغلمی هم  به در و  دیوار نگاه میکنی و دست و پا میزنی .انگار دیوارا  دارن فشارت میدن............ ...
22 تير 1391